خوان اول عاشقی
نمایشنامه عروسکی فارسی - قرن 14 / خیمهشببازی - ایران / نمایشهای عروسکی - ایران
پهلوان کچل، یک پهلوان بود با یک گرز هفتاد منی. وقتی صدایش میکردی پهلوان! یکهو باد میکرد... باد میکرد... باد میکرد؛ اگر فیروز که همه کاره خانه بود، فریاد نمیکشید: بابا پهلوان! پهلوان به پا نترکی... باز هم باد میکرد. آنکه نابکار برد، از این در میآمد و از آن در میرفت. دست آخر اگر نمیرفت، مبارک که هم دست راست فیروز بود، هم دست چپش و هم بعد از فیروز همه کاره خانه بود، با یک اردنگی جانانه بیرونش میکرد. یک روز، پهلوان با کبکبه و دبدبه سوار اسبش، کری شد و رفت تا میدانی و حریفی پیدا کند. اینجا و آن جا میگشت و فریاد میکشید...