برای یک روز بیشتر
«چاولی بندتو» به خاطر داشت که در دوران کودکی پدرش به او گفته بود، میتوانی بچهی مادر یا پدر باشی و نمیتوانی در آن واحد بچهی هر دو باشی. چارلی هم بچهی پدر شده بود، پدری که چندی بعد آنها را ترک کرد. پس چارلی به ناچار بچهی مادر شد، مادری که شجاعانه و با قدرت چارلی را یک تنه بزرگ کرد. سالها بعد که چارلی مرد کاملی شده بود، با رفتارهای نابهنجار و اشتباه خویش مردی شکست خورده بود که بر اثر اعتیاد شدید شغلاش را از دست داده و مجبور به ترک خانواده شده بود. وقتی با خبر شد تنها دخترش او را به دلیل ضعف شخصیتی و حفظ آبرو در برابر خانوادهی همسر به جشن ازدواج دعوت نکرده است، به کلی از پا افتاد و تصمیم به خودکشی گرفت. با تصمیمی عجولانه شبانه راهی زادگاه خویش شد، اما در یک سانحهی رانندگی بیهوش شد. چارلی در رویا ملاقاتی با مادر مرحومش داشت. مادر، رازهای خانوادگی را برایش فاش کرد و چارلی هم به فداکاریهای مادر پی برد. پس از به هوش آمدن، زندگی چارلی در اثر همین ملاقات تغییر کرد و کار جدیدی یافته و سالهای آخر عمرش زندگی خوبی را در کنار دخترش گذراند.