از دوازده انگشت نکبتیاش
داستانهای فارسی - قرن 14
در رمان حاضر، «آوای» سیزدهساله، کلهشق و یکدنده و بیادب است. البته خودش اصرار دارد که بیادب به نظر برسد. کلهشق است چون از خانه فرار کرده. یکدنده است، باز هم چون از خانه فرار کرده و بیادب است چون فکر میکند بیادب بودن یعنی باحال و قوی بودن.اما فقط اینها هم نیست. کسی که به او جرئت فرار داده خانم خپل است. خانم خپل با آن خانم لیفیاش. همانکه توی عکس بچگیهای «آوا» هست و با آنهمه انگشتش! «آوا» خودش میگوید. میگوید اگر خپل را نمیدید شاید هیچوقت از خانه فرار نمیکرد. «آوا» به دنبال خانم خپل به جستوجوی چیزی میرود و درنهایت شاید از جایی دیگر سردربیاورد. مثل سفر «کریستف کلمپ» که برای کشف شرق رفت و در عوض غرب را کشف کرد.