پیلوت
داستانهای فارسی - قرن 14
با زانویش دستگیره در ورودی را پایین کشید و با صدا زدن هانیه، توی آشپزخانهی کوچک و نقلی رفت. جعبه بزرگ و سنگین را روی کابینتهای فلزی گذاشت و چشم چرخاند توی سالن مربع و کم وسیله! خبری از هانیه نشد. لامپ اتاق خاموش بود، شاید حمام رفته بود. نزدیک ساحل، چشمش به خورشید رو به افول افتاد. انگار داشت توی آب غرق میشد یا شاید هم... عاشقش میشد. او را نگاه کرد. شالش دور گردنش بود و موهای صاف و خرماییاش، زیباترین رقص را در ساحل سکوت داشت. چند دقیقه خیره ماند به نیم رخش. توی ذهنش تکرار شد هر جا میدیدمت، عاشقت میشدم!