شهر قصهها
داستانهای کوتاه فارسی
در روستایی سرسبز و زیبا، جوانی به نام ناصر زندگی میکرد. روستای محل زندگی ناصر بسیار با برکت و زیبا بود. خداوند تمام نعمتهایش را به اهل روستا اعطا کرده بود و مردم آن با لطف و صفا و مهربانی و دوستی در کنار هم زندگی میکردند. ناصر چوپان روستا بود و هر روز صبح، گوسفندان روستا را به چرا میبرد. یکی از روزها که ناصر گوسفندان را برای چرا به تپههای سرسبز اطراف روستا برده بود، در میان چمنها، چشمش به گویی زیبا و بلورینی افتاد که زیر نور خورشید میدرخشید.