درهمشکسته
داستانهای آمریکایی - قرن 21م.
در خیابان باریکمان، سایهای میآید و میرود. پرده توری را کنار میزنم تا بهتر ببینم. همیشه از این پردهها، از زنانگیشان بدم میآمد. به خاطر اینکه حریم خصوصی را آنطور که باید، پنهان نمیکنند. این پردهها، هدیهی ازدواجمان بودند. از طرف پدر و مادر خانمم. نه میشد نه گفت، نه میشد کنارشان گذاشت. آن تکه از شیشه که پرده را کنار زدهام، فقط سنگ فرش ترک خورده و سیاه جلوی ورودی خانهام را نشان میدهد. پاییز است. چند درخت کوتاهی که در خیابانمان صف بستهاند، رنگ قرمز، نارنجی و طلایی گرفتهاند. برگهای رنگارنگ، به زودی کاری به کارهایم خواهند افزود؛ اما حالا در اولین انوار، با نشاط میرقصند و تابش معصومانهای به صبح میدهند.