عطر بهار نارنج
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
دوست دارم از عشق بنویسم، حادثهای بزرگ، اتفاقی شگرف که دنیایی محو حقیقت آسمانیاش شدهاند. میخواهم سهم کوچکی در جاودانه کردن این حقیقت داشته باشم. باید کاری کنم. از جا بر میخیزم. مشتهایم گره میشوند؛ راهی بهشت کوچکی می شوم که تمام بهشتیانش در خون غلتیدهاند. مسخ نگاهِ حلالهای لالهای جوان، می شوم و نام میثم تولایی در ذهنم نقش میبندد.