شش و سی و پنج دقیقه تا برخورد
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
آقای راد که خم شده بود و داشت پشت کفشش را بالا میکشید، به همسرش گفت: من میروم پیادهروی. همسرش که میدانست او گاهی باید تنهایی راه برود و قدم بزند و فکر کند، دیگر پاپی نشد. آقای راد از ساختمان رفت بیرون و در را پشت سرش بست. او در خیابان شهرکی که در آن زندگی میکردند، زیر سایهی درختان سپیدار بلند و پربرگ راه افتاد و برای اینکه مرتب به همسایگانی که بیشترشان همکارانش بودند بر نخورد و مجبور به اسلام و احوالپرسی نشود، آخرین خیابان شهرک را انتخاب کرد که هیچ خانهای دو طرفش نبود. شهرک مسکونی آنها مخصوص استادان و کارمندان دانشگاه بود که در حومه شهر، روی یک بلندی بنا شده و مشرف بود به یک بزرگراه.