سرانجام تلخ عشق
داستانهای فارسی - قرن 14
با دست های لرزانم برگه را از وسط تا زدم. روی پاهایی که حسشان نمیکردم، ایستادم. کاغذ را لابهلای برگهای گل شمعدانی گذاشتم و گلدان را بین دستان سردم گرفتم. با قدمهای آهسته به سمت پیشخوان رستوران رفتم. در تاریکی فرو رفته بودم و صدایی را نمیشنیدم. خاطرات بهزاد چون یک فیلم درام از جلوی چشمانم عبور میکرد. گلدان را روی پیشخوان گذاشتم. اشکهایم پایین ریختن و خودشان را به انتهای گردی صورتم رساندند. آب دهانم را قورت دادم و دستم را روی قلب پر دردم گذاشتم. نفس بریده، چشمهایم را بستم. گلبرگ گل را با انگشتانم نوازش کردم. دیگر مجالی نبود، کاش لحظهای مرگم همینجا فرا میرسید.