خداداد
حاج «علی محمد»، در یکی از شبهای دی ماه سال 1310 در راه مسجد به خانه با صدای تعدادی سگ ولگرد متوجة بستهای شد که در واقع یک نوزاد پیچیده در قنداق بود. این کودک مثل یک هدیة خدادادی برای حاج علی محمد و عصمتخانم بود که سالها منتظر فرزندی بودند، بنابراین او را «خداداد» نام نهادند. خداداد در خانة حاج علی محمد با ناز و نعمت بزرگ میشد و رضایت او بر شادی و رضایت پدر و مادرش میافزود. در یکی از روزهای تابستان سال 1315 عصمتخانم در حالی که دست خداداد را در دست داشت از حمام به سمت خانه در حرکت بود. او که آن روزها از ترس پاسبانهایی که چادر از سر زنها برمیداشتند کمتر از خانه بیرون میآمد، ناگهان صدای فریادی شنید که به او گفت سرجایت بمان. او که نمیتوانست اجازه دهد نامحرم روی و موی او را ببیند، ناگهان عقل از سرش پرید و یکباره دست خداداد را رها و دیوانهوار شروع به دویدن کرد. اتفاقاتی که پس از آن برای خداداد به وقوع میپیوندد، ادامة داستان را شکل میدهد. این کتاب بر اساس داستانی واقعی و به دو زبان فارسی و انگلیسی به رشتة تحریر درآمده است.