فراموشیهای پدربزرگ
داستانهای اجتماعی
پدربزرگ سارا کوچولو به منزل آنها آمده بود. سارا کوچولو وقتی از پدربزرگش شنید که میخواهد او را به پارک ببرد و برای او بستنی بخرد، از خوشحالی لباسش را سریع پوشید و منتظر ایستاد. لباس پوشیدن و ریش تراشیدن بابابزرگ، خیلی طول کشید، اما مدتی بود پدربزرگ در حالی که مانتوی مامان را به تن کرده بود، با ریش نیمهتراشیده از اتاق بیرون آمد. و از سارا پرسید که تو کی هستی؟ و اسمت چیست؟ سارا متعجب شد، اما مادر، سارا کوچولو را متوجه کرد که پدربزرگ پیر او به بیماری آلزایمر و فراموشی گرفتار شده است و باید مواظب او باشند. این کتاب برای کودکان گروه سنی «ب» و «ج» به نگارش در آمده است.