جوراب ساق بلند سفید / و داستانهای دیگر
داستانهای کوتاه انگلیسی - قرن 20م.
ساعت نزدیک هفت بود و هنوز نور وارد اتاق خواب سرد نشده بود. ویستون همچنان دراز کشیده بود و همسرش را نگاه میکرد. مرد داشت همسرش را نگاه میکرد که عجولانه لباس میپوشید و دست و پای دلربای کوچکش را میجنباند و لباسهایش را به اطراف پرت میکرد. شلختگی و ولنگاریاش مرد را اذیت نمیکرد. حاشیه زیر دامنیاش را که گرفت و از زمین برداشت، بند پاره تور سفیدش را از هم گسیخت و انداختمش روی میز توالت. بی قیدی سبک بارش جان مرد را سرمست میکرد. زن ایستاد مقابل آینه و دستی سرسری به زلف کوتاه و انبوهش کشید. مرد چالاکی و لطافت شانههای جوان همسرش را تماشا میکرد، آسوده مثل یک همسر و ستایشگرانه.