بیرها
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
«بهار»، دختر جوان و زیبایی است که دو ماه است نامزدش او را ترک کرده است. او برای مدتی از ایران میرود و وقتی بازمیگردد متوجه میشود که پدرش فوت کرده است. بهار بر سر مزار پدرش حاضر میشود و در هالهای از ابهام پدرش را حس میکند. در این اثنا «زهرا» که بهار را خاله صدا میکند او را میبیند دیدن زهرا آرامش عجیبی را به بهار منتقل میکند. بهار که عادت دارد کتب دیگر ادیان را بخواند در حال خواندن نیایشی از دینی دیگر است که این سؤال برای زهرا پیش میآید که آیا بهار که مسلمان است درست است دعای دین دیگری را بخواند؟ و... .