سرپرست
داستانهای ایرلندی - قرن 21م.
صبح زود یک روزه یکشنبه، بعد از اولین مراسم عشای ربانی، بابا به جای اینکه من را به خانه ببرد به دل وکسفورد میراند، به سمت ساحلی که کسب و کار مامان اهل آنجا بودند. از دهکده شیللا میگذریم، آنجا که بابا گاو قرمزمان را توی بازی باخت. بازار کارنو را هم پشت سر میگذاریم. مردی که گوساله را برنده شد کمی بعد آنجا فروختش. بابا کلاهش را پرت میکند روی صندلی، مسافر شیشه را پایین میکشد و سیگار را دود میکند.