دخترک کبریت فروش
داستانهای اجتماعی
کتاب مصور حاضر، داستانی از افسانههای عامه است که با زبانی ساده و روان برای گروه سنی (ب) نگاشته شده است. در داستان میخوانیم: «هوا خیلی سرد بود و برف میبارید. آخرین شب سال بود. دختری کوچک و فقیر در سرما راه میرفت. دمپاییهایش خیلی بزرگ بودند و برای همین وقتی خواست باعجله از خیابان رد شود دمپاییهایش از پایش درآمدند. ولی نتوانست یک لنگه از دمپاییها را پیدا کند. پاهایش از سرما ورمکرده بود. مقداری کبریت برای فروش داشت ولی در طول روز کسی کبریت نخریده بود. سال نو بود و بوی خوش غذا در خیابان پیچیده بود. جرئت نداشت به خانه برود چون نتوانسته بود حتی یک کبریت بفروشد و میترسید پدرش کتکش بزند. دستان کوچکش از سرما کرخ شده بود شاید شعله آتش بتواند آنها را گرم کند».