کلاغ و مار
افسانههای عامه / داستانهای آموزنده
کلاغی در درختی لانه داشت. ماری ستمکار هم در پایین همان درخت لانه داشت که هرگاه کلاغ تخمی میگذاشت یا جوجهاش به دنیا میآمد آن را میخورد. کلاغ که دیگر خسته شده بود یک روز جوجهاش را برداشت و به دیدن دوستش، شغال، رفت و از او درخواست کمک کرد. سپس با یافتن راهی، کلاغ به روستا رفت و انگشتر یکی از زنان روستایی را برداشت و به طرف درختی که در آن لانه داشت رفت و انگشتر را جلوی لانه مار انداخت. زنان و مردان روستا که به دنبال انگشتر همراه کلاغ آمده بودند وقتی انگشتر را برداشتند با مار مواجه شدند و آن را کشتند. کلاغ نیز با خوشی به لانهاش بازگشت و با جوجهاش به خوشی به زندگی ادامه داد. این کتاب اقتباسی است از یکی از داستانهای کلیله و دمنه که به زبان ساده برای کودکان بازنویسی شده است.