امروز هم از آفتاب خبری نیست!
این داستان، حکایت از فرار دوگانهی انسان است. قهرمان داستان، گاهی به درون و گاهی به بیرون فرار میکند و در هر دو حال، با بن بست رو به رو میشود. شاید به این دلیل که، بیشتر اسیر خیالبافی است. با این همه، تا کجا میتواند فرار کند. دغدغههای او برای فرار به کجا ختم میشود؟ چه سرنوشتی در انتظار اوست؟ آیا واقعا ما سرنوشت خود را انتخاب میکنیم؟ یا سرنوشت ما را انتخاب میکند؟ این کتاب، سراسر حکایت زندگی اندوهبار آدمی است که افسردگی زیستن با دیگران او را احاطه کرده است. زندگی او را یک دعوتنامه از جانب وزارت فرهنگ به هم میریزد و از این نقطه، فرار او آغاز میشود و سرانجام با یک تراژدی هولناک خاتمه مییابد.