عشق: ترافیک کوچهی بنبست
مردی که با یک دکتر روانشناس دوست شده، درمییابد دکتر هم دچار بیماری روحی است؛ به قدری که چندین بار دست به خودکشی زده است. مرد که بارها وی را از مرگ نجات داده، آهستهآهسته با او صمیمی شده و از صحبتهای دکتر درمییابد که در کودکی یتیم شده و برحسب اتفاق با زنی آشنا گردیده است که قصد داشته تمامی هویت و حتی شخصیت و ماهیت وی را تغییر دهد. اما دکتر از دست وی نجات پیدا کرده و در آشنایی با زنی وکیل توانسته خود را بازیابد. او مدعی بوده که همان زن برای وی مدارک دروغین روانشناسی را جعل کرده است. دکتر در آخرین انتحار خویش موفق میشود، هم چنین مرد پس از مرگ او متوجه میشود بسیاری از سخنان وی دروغ بوده و آن زن به این گونه هرگز وجود نداشته است. مرد جسد دوست خویش را در گوشهای از طبیعت به خاک سپرده و روی سنگ قبرش مینویسد: "عشق یعنی سکوت یک خیابان بلند". پنج سال بعد، مرد، به محل دفن دکتر بازمیگردد اما نشانی از قبر نیست. چند قدم بالاتر، کافهای ساخته شده و سنگ قبر به عنوان وسیلهای تزیینی در آنجا قرار گرفته است.