قصههایی از سرزمینهای کهن
افسانهها و قصههای ایرانی
در داستان «دختر کولی»، در دوران حکومت «هارونالرشید» در شهر بصره، دو تاجر زندگی میکردند. یکی از آنها پسری به نام «نورالدین» و دیگری دختری زیبا به نام «عالیه» داشت. نورالدین و عالیه از کودکی با هم دوست و همبازی بودند و قرار بود وقتی بزرگ شدند با هم ازدواج کنند. به همین جهت پدران آنها دو بازوبند زرین به یک شکل به بازوی آنها بسته بودند. روزی گروهی کولی آن دو کودک را ربودند. نورالدین را در صحرا گذاشتند و عالیه را برای آموزش رقص و آواز و فروختن به خلفا با خود بردند. نورالدین توسط یک شکارچی نجات پیدا کرد و به یادگیری مهارت رزمی پرداخت. زمانی که او 25ساله شد، بر اثر دستگیری دزدان، مورد لطف هارونالرشید قرار گرفت و به فرماندهی قسمتی از سپاهیان منصوب و مقرب دستگاه شد. روزی نورالدین، کنیزی به نام «مکنونه» را خرید و برای هدیه دادن به خلیفه، آن را به قصر برد. او کنیزی غمگین بود. هارونالرشید از او خواست علت غمگینیاش را بازگو کند. مکنونه داستان زندگیاش را تعریف کرد. او همان عالیه دوست نورالدین بود و بازوبند زرین هم دلیل اثبات حرف او. داستانهای دیگری با عناوین داروی فراموشی؛ پسر ترسو؛ سه خواهر؛ طوطی سخنگو؛ افسانة ستارگان؛ و.... در این مجموعه به نگارش درآمده است.