یکی از هزاران
داستانهای فارسی - قرن 14
«عینالله»، وقتی آخرین غربال گندم را که از خرمن جمع کرده بود تحویل گرفت، شکری کرد، اما میدانست که از این دو کیسه باید بخشی را نیز به ارباب بدهد. عینالله بیش از 45 سال داشت، آن روز وقتی به همراه پسرش به خانه رسید، «گلین»، همسرش مطالبه همسایه را به عینالله گفت، او پس از شنیدن سخنان همسرش به شدت عصبانی شد؛ چون در این میان حق خود عینالله نادیده گرفته میشد. آن سال قرار بود پایگاه «شاهرخی» را بسازند، عینالله و پسرش در آنجا مشغول به کار شدند اما... .