با من از عشق بگو
داستانهای فارسی - قرن 14
«گلپونه» دختری تنها و بیپدر و مادر است که در کنار «رعنا» و همسر خشنش «جلال» در دهی زندگی میکند. بر اثر اجبارهای «جلال»، «رعنا» «گلپونه» را در تهران رها میکند. مستخدمی به نام «شیرین»، «گلپونه» را پیدا میکند و او را با خود به خانة بزرگ آقای «نیکزاد» که فرزندی ندارند میبرد. با اصرارهای همسر «نیکزاد»، «گلپونه» به فرزندخواندگی آقای «نیکزاد» در میآید و نام «نازنین نیکزاد» بر وی گذاشته میشود. بعد از مدّتی «لیلی» هنگام به دنیا آوردن فرزندش «کیانوش» از دنیا میرود و به دنبال آن «نیکزاد» و «شیرین» نیز فوت میکنند. «نازنین» که اینک کمی بزرگ شده است، سرپرستی «کیانوش» را بر عهده میگیرد و او را بزرگ میکند. «نازنین» به تحصیل ادامه میدهد و پزشک میشود. او در زلزلة بم به شهر بم میرود و یک بچّة تازه به دنیا آمده و بچّهای هفت ـ هشت ساله را که بر اثر شوک، قدرت تکلّمش را از دست داده، با خود به تهران میآورد. این اتّفاق «شیرین» را به یاد کودکی و آوارگیاش میاندازد و همزمان با این اتّفاقها، عشق دوران گذشتهاش، «مسعود» که اینک پیرمردی شده است، به سراغ وی میآید. با ازدواج «شیرین» و «مسعود»، دو کودک آواره در یک خانواده بزرگ میشوند.