واماندگی
داستانهای فارسی - قرن 14
مقنعهاش را در آینه ماشین مرتب کرد. کرم مرطوب کننده را از جیبش بیرون آورد و کمی روی دست و صورتش مالید. برای بار آخر به خودش در آینه نگاه کرد و استارت زد. عینک آفتابی را به چشم زد و فرمان را چرخاند تا از پارک خارج شود. صدای موبایلش که بلند شد، لحظهای نگاهش به سمت کیفش رفت که روی صندلی کناری گذاشته بود. همان طور که حواسش به مسیر مقابل بود، دست در جیب کنارش فرو بود و موبایلش را بیرون آورد. با نگاه به شماره افتاده روی گوشی، تماس را برقرار کرد.