حاکم عادل
افسانههای عامه / داستانهای آموزنده
مردی عرب تنها در بیابانی خشک و بیآب و علف زندگی میکرد. مرد عرب در عمر خود آب شیرین ندیده و مزة آن را نچشیده بود. در آن بیابان، همواره آب شور و تلخ میخورد و به آن عادت کرده بود. روزی از روزها، عرب به بیابانی پا گذاشت که در آن ناحیه باران بسیار باریده بود. او با خود اندیشید که این آب، بیگمان، آب بهشت است. آنگاه مشک خویش را از آب پر کرد و به نزد حاکم برد. مرد عرب گفت: «ای حاکم من آب بهشت را یافتهام و آن را به حضور شما آوردهام». حاکم کمی از آن را خورد و متوجه شد که این آب، بدبو و تیرهرنگ است. اما بی آن که اخم کند آن را خورد، و به خزانهدار دستور داد تا هدیة ارزشمندی را به مرد عرب بدهند. همراهان حاکم گفتند: «چرا پیالهای از آب بهشت به ما ندادی؟» حاکم گفت: «آبی که با خود آورده بود، (آبی مانده و بدمزه بود و چنانچه آن را به شما میدادم. شما واکنش نشان میدادید و عرب از این کار خود خجلزده میگشت. مرد عرب در انتظار پاداش بود، گفتم او را انعامی بدهید». کتاب حاضر، جلد چهارم از مجموعة «قصههای عامیانة لارستان کهن» است و برای کودکان گروه سنی «ب» و «ج» تهیه و تدوین شده است.