صد سال تنهایی
داستانهای کلمبیایی - قرن 20م.
تمام شب بیدار بود و درد زخمهایش عذابش میداد. سحرگاه نزدیک بود، صدای قدمهایی از راهرو به گوش میرسید. با خود گفت: دارند میآیند، بی دلیل خوزه به ذهنش خطور کرد که در آن لحظه زیر درخت بلوط در حال فکر کردن به پسر است. نه میترسید و نه دلتنگش بود. از این خشمگین بود که مرگ اجباریاش، مجال اندیشیدن به انتهای آن چه که ناتمام گذاشته بود را نمیداد. درِ اتاق باز شد و نگهبان با قوری قهوه وارد اتاق شد. فردای آن روز همان ساعت اوضاع مانند همان لحظه بود...