مادربزرگ من
گروه سنی "ب" در این کتاب مصور و رنگی حکایت پسرکی را میخوانند که مادربزرگش را از دست داده بود، اما همیشه سراغ او را میگرفت. تا این که روزی هنگام توپ بازی، توپش به شدت به پیرزنی زنبیل به دست برخورد کرد و زنبیل از دستش به زمین افتاد. پسرک نخست ترسید. اما سپس با مهربانی پیرزن روبهرو شد و تصمیم گرفت به او در بردن بارهایش به خانه کمک کند. پسرک از آن پس او را مادربزرگ خویش خواند و به خانهاش رفت و آمد میکرد و به همین دلیل بسیار شاد بود.