زنان احمدها
داستانهای فارسی - قرن 14 / شهیدان مسلمان - سوریه - داستان / شهیدان - ایران - بازماندگان - خاطرات
شب هنگام بود، احمد از سرکار خسته و گرسنه رسید خونه. بعد از سلام علیک و خوش و بش و در آغوش کشیدن دختر سه ساله مون، ریحانه، گفت: خانم زود باش سفره رو بنداز که ضعف کردم. طبق معمول به دلیل شرایط کاری که داشت و هیچ وقت نمی دونستم کی می رسه خونه، غذا کاملاً سرد شده بود. گفتم: احمد جان تا دست و رویت را بشوری، منم بساط شامو حاضر میکنم. سفره رو چیدم، بشقاب و لیوان و... یک سبد سبزی و تربچههای چشمک زن... احمد عاشق سبزی خوردن بود؛ به خصوص وقتی غذا قیمه باشه، اونم دستپخت من. جاتون خالی. شام خوردیم چقدرم خوشمزه شده بود. دیگه نگم براتون...