همه انسانها به یک شکل زندگی نمیکنند
داستانهای فرانسه - قرن 20م.
یک هفته است که برف میبارد. کنار پنجره هستم و به تاریکی شب نگاه میکنم. به سرما گوش میکنم. اینجا سر و صدا هست، صدایی خاص، ناخوشایند، آدم فکر میکند ساختمان زیر فشار سرما و یخبندان گیر افتاده و صدای ناله ترسناک آن بلند شده، گویی در این انقباض رنج میکشد و فرو میریزد. زندان در این ساعت در خواب است. میتوانید صدای نفس کشیدن آن را در تاریکی بشنوید، گویی جانوری از این که گاه و بیگاه سرفه میکند و حتی گویی در حال بلعیدن است. زندان، ما را در شکم خود میبلعد، هضم میکند و ما، در هم پیچیده و شکسته در پیچ و خم شماره دار دل و روده زندان، به هر ترتیب ممکن میخوابیم و زندگی میکنیم.