شغالها و انسانها
این داستان مربوط به زندگی دو نفر به نامهای «مراد» و «جمشید» است که از کودکی با هم دوست بودهاند و مدّتی دور از هم زندگی کردهاند. اینک بعد از چهل سال، «مراد» که نویسنده شده است و سخنان قصاری از نویسندگان بزرگ در سر دارد، با «جمشید» به ییلاق میرود. «جمشید» پسر ارباب روستا و زادة شهر است و «مراد» رعیتزاده و بزرگ شدة شهر. آنها در مسیر رسیدن به ییلان، ضمن تجربة ماجراهای جدید، به خاطرات گذشته مراجعه میکنند و نحوة برخورد و انتقام خود را در برابر دشمنان بیان میکنند. سرانجام وقتی به انتهای سفر کوتاه مدّت خود میرسند، «جمشید» با یک تپانچه که فقط یک گلوله دارد، قصد کشتن خود را دارد که «مراد» در نجات وی از خودکشی، زخمی میشود. بوی خون به مشام شغالها میرسد و در تاریکی شب، شغالها، سگ آنها را میدرند و «جمشید» و «مراد» خسته و ترسیده، در انتظاری نامعلومی به سر میبرند.