قصه برگها
«فردی» بزرگ و پهن شده و به شکل یک پنجضلعی درآمده بود. او در بهار به صورت جوانهای کوچک بر شاخهای در بالای درختی بلند ظاهر و فردی به وسیلۀ هزاران برگ مثل خودش محاصره شده بود. در کنار فردی برگی بود به نام «آلفرد» و در کنار او «بن» قرار داشت و «کلار» برگ دوستداشتنی در بالای سر او بود. آنها همه با هم بزرگ میشدند. آنها آموخته بودند که چگونه با نسیم بهاری برقصند و در تابستان تنبلی کنند و چگونه خود را زیر بارانهای خنک شستشو دهند. اما «دانیل» بهترین دوست فردی بود. او بزرگترین برگ آن شاخه بود و اینطور به نظر میرسید که زودتر از همه برگها آنجا بوده و به عقیدۀ فردی، دانیل از همه آنها عاقلتر بود. این دانیل بود که به تمام سوالات فردی پاسخ میگفت. سوالاتی چون: آیا همه ما میمیریم؟ وقتی که مردیم به کجا میرویم؟ و آیا ما با بهار بازمیگردیم؟ نویسنده در این داستان از تغییرات فردی و دوستانش در گذر فصلها حکایت میکند و ضمن آن رابطۀ زندگی و مرگ را به تصویر میکشد.