لارا در کنار ستارگان
یکی از روزهای بهاری مادر رو به «لارا» کرد و گفت: «روز یکشنبه همگی با هم به آسماننما میرویم». اما لارا از حرفهای مادر چیزی نفهمید. بالاخره روز یکشنبه فرا رسید و لارا با پدر و مادر و برادرش «لورنس» به آسماننما رفتند. داخل ساختمان تاریک بود. آنها روی صندلیهای قرمز نشستند. ناگهان سقف سالن برق زد و ستارهها و سیارات روی سقف نمایان شدند: راهنمای سالن دربارة آنها توضیح داد؛ اسم یکی از آنها «خرس بزرگ» (دب اکبر) بود. وقتی که همگی به خانه برگشتند. لارا ازمادر پرسید «خرس بزرگ همیشه تنها است؟» مادر در جواب لارا گفت: «نه عزیزم، خرس کوچک هم در کنارش هست.» این جملة مادر، لارا را خوشحال کرد و لارا تصمیم گرفت شبها یک ظرف عسل پشت پنجره بگذارد، چون میدانست که خرسها عسل دوست دارند.