مرد کافر و جوان مسلمان
داستانهای تخیلی
پیرزن و پیرمردی سادهدل و مسلمان در دهکدهای سرسبز زندگی میکردند که فرزندی نداشتند تا اینکه روزی درویشی مهمانخانه آنها شد و با خواندن دعا بر یک سیب و تقسیم آن میان زن و مرد، به خواست خدا آنها صاحب فرزند پسری شدند. سه چهار ماهی از تولد پسر میگذشت که یک مرد کافر خونخوار به دهکده آمد و با فریب پسر را از پیرزن و پیرمرد گرفت و به غلامش دستور داد تا او را کشته و خونش را داخل شیشه ریخته و برایش بیاورد. غلام که دلش برای کودک میسوخت برخلاف دستور اربابش کلاغی را سر برید و خونش را به ارباب داد و کودک را در بیابان رها کرد تا اینکه ... .