سیاه چمن
داستانهای فارسی - قرن 14
«خیرمحمد» همراه خانوادهاش در روستایی واقع در کهنوج زندگی میکرد. آنها با تعدادی گوسفند امورات خود را میگذراند. «یارمحمد» و «امانداد» پسرهای او، گله را هر روز برای چریدن به چراگاهی، که سیاهچمن نامیده میشد، میبردند. یک روز «میرداد»، پسر خان روستا، به آنها گفت که دیگر گله را به سیاهچمن نبرند تا گوسفندهای آنها آنجا بچرند، چرا که با خشکسالی آن سال همهجا بیابانی شده بود و علفی برای گوسفندان خان نمانده بود. خیرمحمد و پسرانش از خان تقاضا کردند که گله را به سیاهچمن ببرند اما او موافقت نکرد. با آمدن گوسفندهای زیاد خان به آنجا، چمنها و سبزهها زیر پای گوسفندان خشک و زرد شد. یارمحمد، به علت کتکی که میرداد به برادر کوچکش زده بود تا او دیگر گله را به سیاهچمن نبرد، از او کینه به دل میگیرد و در فرصتی مناسب او را زخمی میکند. خان نیز به همراه افرادش به سراغ او میآیند. یارمحمد فرار میکند، اما خان پدر و پسر عموی وی را میکشد. یارمحمد و دوستش «قادر» در روزهایی که کشور حال و هوایی انقلابی داشت، برای شکایت از خان ظالم روستای خود به کهنوج میروند و اتفاقات زیادی برایشان رخ میدهد.