میان هیاهوی زندگی
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
نمیخواستم مزاحم خلوت او باشم. برای من مقدس بود با این که امروز مرا رها کرده، اما خوب به خاطر دارم وقتی پسری جوان بود. برای این که با من ازدواج کند، حسابی با خانوادهاش در افتاده بود. آنها هم به نوبه خود حق داشتند که نمیخواستند پسر دوردانه شان با دختری که قادر به حرکت نیست و زبانش هم درستکار نمیکند، ازدواج کند. مادرش چه دخترها که برایشان نشان نکرده بود؛ یکی از یکی زیباتر و هنرمندتر؛ اما گوش او به این حرفها بدهکار نبود. حرف خودش را میزد. سر آخر هم بدون اجازه خانوادهاش، به تنهایی پیش پدرم آمد و قال قضیه را کند.