بچه باتلاق
رودها - داستان / رودها
فردی خانهاش در پستترین نقطه زمین بود که تمام بدبختیها به آنجا ختم میشد. خانهاش پشت شهر، کنار مردابی تقریباً بزرگ قرار داشت که درخت افرایی در کنارش بود و پنجرة اتاق به جنگل و گورستان ختم میشد. تمام زندگیاش با حس غریبی آشنا بود؛ تنهایی سرگشته که به دنبال نیستی میگشت. او گذشتهاش را میکاوید تا بتواند با آن زندگی و آینده را تحمیل کند و آن را بسازد. اما همان واقعیتها و بدبختیهای گذشته هستند که او به آنها دل باخته، انس گرفته و او را به گفتن کلمة باختن سوق میدهد، که خود را در مرداب بیاندازد و محکوم به نیستی گردد.