باکره و کولی
در این داستان همسر کشیش، با مردی جوان و بی پول میگریزد و از موقعیت و جایگاه اجتماعیاش چشم میپوشد و دو دخترش "لوسیل" و "ایوت" را رها میکند. کشیش، به همراه مادر و خواهرش که پیر دختری است همگی انسانهایی ناباورند و خود را در حصاری خفقانآور محبوس کردهاند تا از گزندهای هستی مصون بمانند. آنان دختران جوان را به محدودیتهایی عذابآور مقید ساختهاند. تربیت آنان بر پایهی این اصول استوار است: پرهیز از بیبند و باری و قبول مسئولیت و وظیفه شناسی از طرفی دیگر "ایوت" نادانسته و ناخواسته به مسیری میرود که مادرش رفته است. او عاشق مردی میشود که حتی نامش را نمیداند....