دست و پا نمدی
در روزگاران گذشته و در یکی از سرزمینهای دور، مردمانی ساده زندگی میکردند. یک روز، دیوی بدسیرت، دختری زیباروی را دزدید و به قلعة خود برد. دختر برای نجات از دست دیو مبارزهای پنهان را آغاز کرد. سالها گذشت و او توانست علاوه بر این که خود را نجات دهد، افراد دیگری را که اسیر دیو بودند از دست او برهاند. دختر که پس از فرار از دست دیو، لباس نمدی دربرکرده بود به قصر سلطان راه یافت. مدتها گذشت و جشنی در کشور همسایه برپا شد. دختر از لباس نمدیاش بیرون آمد و به جشن رفت. در آنجا او توجه پسر سلطان را به خود جلب کرد. پسر سلطان که او را نمیشناخت، مدتها به جستوجوی او پرداخت تا سرانجام او را در قصر و در نزدیکی خود یافت و با او ازدواج کرد. پس از مدتی چشم دیو به دختر افتاد و به خاطر همة رنجهایی که کشیده بود و از دست دادن دختر، از غصه دق کرد و مرد.