کجا میبرند درختان مرده را
داستانهای فارسی - قرن 14
«آرام» پرشور، که سرش پر از افکار جدید است و نوع زندگی مادر و زنان همسال وی را نمیپسندد، نویسندگی را پیشه کرده و آرزوهای دور و دراز بسیاری دارد. اما آن هنگام که احساس میکند مادر در آرزوی دیدن عروسی اوست چشم بسته به خواستگار خویش «بله» گفته و زندگی خود را دستخوش آشوب میکند. او و «شادمهر» هیچ نقطۀ مشترکی ندارند و همواره صحبتهایشان به بحث و دعوا ختم میشود. روزی دوست سالهای پیشین آرام، که بیپناه است، به منزل آنان آمده و در آنجا ساکن میشود. حضور «نازنین»، فضای مردۀ خانه را زندگی دوباره بخشیده و همه، حتی شادمهر و «افسون»، کودک آرام، احساس خوشایندی دارند. آرام حس میکند که نازنین آنچه را که دیگران میخواهند به آنان میبخشد، پس خود را به حاشیه کشیده و در اتاقی به تنهایی وقت میگذراند. پانزده سال میگذرد و اندکاندک آرام و شادمهر متوجۀ اشتباه خود میشوند. نازنین میرود و شرایط روحی آرام هر روز بدتر از روز دیگر شده و تقریبا تمام وقت خویش را در گذشته میگذراند و سرانجام شادمهر ناگزیر میشود او را در بیمارستان روانی بستری کند.