پهنهی بیکران عشق
داستانهای فارسی - قرن 14
«عاطفه»، زنی جوان و معلم است. یک روز در یک هوای بارانی وقتی مدرسه تعطیل میشود، او که منتظر «میترا» دوست و همکارش است، متوجه میشود که بچهها و میترا از پشت پنجره کلاس او را با تعجب و دلهره نگاه میکنند. عاطفه وقتی به پشتِ سرش نگاه میکند، «عقیل» را میبیند. عقیل، همسر سابق عاطفه که پس از بیمارشدنش از یکدیگر جدا شده بودند با پای علیل به دیدن عاطفه آمده بود، اما... .