امیرکبیر و هنرمند اصفهانی
چند تن از کاسبهای بازار اصفهان از گدایی ملتمس برای ناهار پذیرایی کردند. گدا داستان زندگی خود را برای آنان اینگونه بازگو کرد: من یک دواتگر در بازار اصفهان بودم و به دستور «امیرکبیر» هزینهای برای ساخت سماورهای ایرانی به من داده شد تا از واردات سماورهای روسی جلوگیری شود. کارها رو به اتمام بود که حاکم اصفهان مرا بازخواست کرد و از کشته شدن امیر به من خبر داد و با بیرحمی تمام پولهایی را که امیر در اختیار من قرار داده بود از من گرفت و بر اثر ضرباتی که ماموران وی به من زدند کور شدم و از آن موقع به گدایی افتادهام. همة کسانی که برگرد سفره نشسته بودند تاسف خوردند و اشک از چشمهایشان جاری شد. داستان مذکور ـ که شرح آن در کتاب حاضر آمده ـ حدود 40 سال پس از شهادت امیرکبیر اتفاق افتاده است و گوشهای از تلاشهای این انسان خدمتگزار برای استقلال و آزادی و بینیازی ملت ایران از بیگانگان را به نمایش میگذارد.