ساده؛ اما...
دختر در هواپیما کنار دختر جوان دیگری نشسته بود که مدام خدا را برای چنین توفیقی شکر میکرد. دختر متوجهی حالات همسفرش نبود و پیش خود تصور میکرد که انسانها تا چه حد میتوانند متظاهر و ریاکار باشند؛ سعی کرد خود را به خواب بزند. وقتی صداش کردند متوجه شد تمام مسیر را تا فرودگاه جده در خواب بوده است، همراه کاروان به هتل رفت. عصر برنامهی زیارت مسجد النبی داشتند. او با کاروان همراه شد ولی خود اعتقادی به عظمت پیامبر (ص) و چرایی زیارت نداشت. با این حال به محض رسیدن به مسجد النبی دلش لرزید و با تمام وجود سعی کرد خود را کنترل کند. پس از چند روز، همراه کاروان به مکه رفت. روحانی کاروان آنها را به سوی کعبه برد و از آنها خواست با صدای الله اکبر او سرها را بلند کنند دختر با نگاهی به زیر متوجه شد گروهگروه افراد به زمین میافتند و وقتی نگاهش به کعبه افتاد، دلش لرزید، زانوانش سست شد و به سجده افتاد. حالا تمام حالات دختر جوان همسفرش و نیایشهای او را میفهمید. داستان مذکور یکی از 6 داستان کوتاه مجموعهی حاضر است که با عناوین اولین تا ششمین نامگذاری شدهاند.