بارانک
داستانهای فارسی - قرن 14
سالها قبل پیوندها را گسستم. نامزدیام را بهم زدم، به خاطر کسی که بیشتر از جان دوستش داشتم. تمام خودم را فدا کردم و تنها او از این فداکاری باخبر نشد؛ که خودم را هم از عشق بی ریا و زلال محروم کردم. این خود دلیلی شد برای بی حسیام نسبت به مردان اطراف و نادیده گرفتن ابراز احساساتشان. هرچه تلاش کردم این طور نباشم، فایدهای نداشت؛ اما همیشه در بر روی یک پاشنه نمیچرخد و نمیشود همهچیز را کنترل کرد. گاهی، امور به چشم بر هم زدنی از دستت خارج میشود. عشق هر وقت که بخواهد، سر و کلهاش پیدا میشود و قلبت را گرم می کند. شاید این بار با تمام قوا...