سالهای باد و خاکستر
داستانهای فارسی - قرن 14
اولین نگاه مثل شرارهای است که در جان آدم میافتد. تمام وجود را میسوزاند. سوختنی که آدم را از آن راه فراری نیست. سوزشی لذتبخش. هر چه زمان بگذرد، این آتش سوزندهتر میشود. در عشق، اختیار آدم دست خودش نیست. ناگهان پیدا میشود و شراره کمکم شعلهور میشود. آن چنان که با هیچ آبی خاموش نخواهد شد. نصیحت دمیدن آن را سرکشتر میکند. شعلهور که شدی، کارت تمام است. مبدأ آن چشم است و مقصد آن دل. فاصلهای در میان نیست. آتش که گیرا شود، دل را بریان میکند. برای عاشق عیبی در کار نیست. زشتی معنا ندارد. دل بیتاب میشود. هرچه هست باب دل عاشق است. درِ کارگاه عقل تخته میشود و درِ بارگاه دل باز...