هر روز ساعت هفت و ده دقیقه: مجموعه داستان
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
مثل این که جواد چیزی را پنهان کرده بود و مادر هم که این را حس کرده بود، برای اینکه او را ناراحت نکند، موضوع صحبت را عوض کرد و گفت: هیچ فکر کردهای اگر مریم بفهمد تو برگشتهای چه حالی میشود؟ می دانی چقدر انتظار تو را کشیده و می دانی الان چقدر خوشحال میشود؟ حتماً به خاطر اوست که دائم میگویی باید بروم این طور نیست؟ میخواهید پیش او بروی مگر نه؟