اشکهای سورن
داستانهای فارسی - قرن 14
موضوع داستان حاضر، جنگ ایران و عراق است. «یعقوب» پسری شانزده ساله است که با اصرار فراوان به جبهه میرود. پدرش قبلاً به جبهه رفته است و مدّتی است خبری از وی نیست. یعقوب در یک روز برفی همراه فرمانده «حسین»، «حبیبالله» و «آقارضا» به طرف «مریوان» و راهی خط مقدم میشود. ماشین در برف گیر میکند، و همراهان خود را به نوعی از دست میدهد و خود، در پی ماجراهایی در کنار جسد بیجان پدر، در حالیکه با خواندن نامههای وی به مفاهیم بسیاری پی برده است، به خواب ابدی فرو میرود.