ابریشم نخکش
داستانهای فارسی - قرن 14
زودتر از بابا و افسانه به خانه برگشتم، مراسم حنابندان ساده و جمع و جوری برای فرزانه گرفته شده بود که از زمان برگزاریاش بیش از حد توان من بود. ماشین را جلوی درب پارکینگ متوقف کردم. ریموت را زدم و به درب پارکینگ که به آهستگی باز میشد، خیره شدم. ضربهای به شیشه ماشین زده شد. آن قدر در فکر و خیال خودم بودم که شوکه شدم.