سرزمینی که تنش برای گلستان شدن میخارد!
کودکان پس از تحمل مشقتهای بسیار اکنون به بالای کوه رسیدهاند و گویی دوباره شهد امنیت را چشیدهاند. در این حال آنها با لاکپشتی مواجه میشوند که به آنها میگوید: راه برگشت را نشانتان میدهم. او خطاب به بچهها میگوید: «ما هرگز انسان ندیده بودیم تا این که یکی به شکل و شمایل شما پیدا شد که خیلی خودش را در دل ما جا کرد» بچهها با کنجکاوی پرسیدند: حالا کجاست؟ و لاکپشت در جواب میگوید: این مربوط به گذشتههای دور است. آخرین بار او را در زیر همین درخت جای همین برجستگی پرگل دیدهاند که دراز کشیده بود و آبشار را نگاه میکرد. آنگاه لاکپشت داستان خود را آغاز میکند.