خدا به همراهت، خرسی
خرس کوچکی به همراه پدر و مادر خود در کلبهای زیبا در وسط جنگل کاج زندگی میکرد. خرس، دوستی به نام خرگوش کوچولو داشت. آنها هر روز با یکدیگر بازی میکردند تا آن که زمستان سرد از راه رسید. خرگوش کوچولو به ناچار تا آمدن فصل بهار از خرس خداحافظی کرد و به خانهاش که آن طرف جنگل بود رفت. از آن روز به بعد خرسی مجبور بود به تنهایی بازی کند. او دوست داشت هرچه زودتر فصل زمستان تمام شود تا دوبار بتواند دوست خود را ببیند. یکروز پدر و مادر او تصمیم گرفتند. خرسی را به خانهی مادربزرگ و پدربزرگش که در همان نزدیکیها بود بفرستند تا خرسی با دیدن آنها دوری دوست خود را فراموش کند. فردای آن روز خرس به طرف جنگل به راه افتاد....