لیزی دهنزیپی
«لیزی» دوست ندارد مادرش بار دیگر ازدواج کند و پس از ازدواج وی به قصد لجبازی با پدر و برادرهای جدید اعتصاب کرده و حاضر به صحبت کردن نیست. رفتارهای کودکانۀ لیزی، برخلاف انتظارش، «سم» را عصبانی نکرده و او تصمیم دارد به دخترک زمان بدهد تا با شرایط جدید کنار بیاید. روزی همۀ خانواده به ملاقات مادربزرگ سم، که زنی جدی و به زعم بچهها بداخلاق است، میروند. اما لیزی مسحور مجموعۀ عروسکهای او شده و برای نگاه کردن به آنها مجبور به صحبت با مادربزرگ میشود. این راز بین آن دو باقی میماند و هرچه روابط بین لیزی و خانواده جدیدش بدون پیشرفت است، دوستی بین او و مادربزرگ روزبهروز بیشتر میشود. شبی طی تماسی تلفنی همه باخبر میشوند که مادربزرگ سکته کرده و در بیمارستان بستری است. لیزی از شدت ناراحتی تصمیم خود را فراموش کرده و با صدای بلند احساسهایش را بیان میکند. مادربزرگ قادر به صحبت و حرکت نیست اما پرستاریها و دلسوزیهای لیزی در پیشرفت وی موثر بوده و مادربزرگ به زودی تواناییهایش را بازمییابد.