امیر و بینوایان
داستانهای مذهبی - قرن 14 / محمد(ص)، پیامبر اسلام، 53 قبل از هجرت - 11 ق. - داستان
مردی بود ثروتمند و بخشنده که او را امیر روستا نامگذاری کرده بودند و به همگان کمک میکرد و گره از کار مشکلداران میگشود. روزی دو مرد نزد امیر آمدند. اولی درخواست هزار دینار کرد و وعده داد که اگر کشتی کالاهایش برسد جنسهایش را میفروشد و قرض امیر را میدهد. دومی نیز درخواست هزار دینار کرد و وعده داد اگر گاوی را که قصد خرید آن را دارد گوسالة درون شکمش را به دنیا آورد آن را در بازرا فروخته و قرض وی را میدهد. امیر قبول کرد و به هریک هزار دینار قرض داد. روزها گذشت و زمان ادای قرض فرا رسید، اما کشتی مرد اولی غرق شده و گاو مرد دومی مرده بود. امیر به خاطر خدا از قرضش گذشت و حتی به هریک از آن دو هزار دنیار هم بخشید. او سرانجام در سن پیری بیمار شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. کودکان و نوجوانان در این داستان میآموزند که کمک به نیازمندان، بلاها را از انسان دور و عمر را طولانی میکند.