استنلی و چراغ جادو
«استنلی» و برادرش «آرتور»، مشغول خواندن درس در اتاقشان بودند. روی میز کار آنها چیزی بود که تصور میشد قوری چای است. تابستان آن سال، موقعی که لب دریا رفته بودند، یک موج قوری را در جلوی پای استنلی در ساحل انداخته بود. چون مادر استنلی به وسایل نقره و عتیقه علاقه داشت، استنلی میخواست آن را برای روز تولد مادر به او هدیه بدهد. او دستگیرة قوری را به لباسش مالید تا آن را برق بیندازد، اما ناگهان دود سیاهی از لولة قوری بیرون آمد و ابر سیاهی تشکیل شد و سپس دستها، پاها و سری از میانش بیرون آمد. بعد از آن پسربچة لاغری ظاهر شد که در هوا معلق بود. او تصمیم داشت آرزوهای استنلی را برآورده سازد. این موضوع اتفاقات جالبی را برای دو برادر به وجود آورد.